داستان سريالي مجسمه زنده قسمت دوم

تبلیغات

داستان سريالي مجسمه زنده قسمت دوم

*قسمت اول**

قطره ای روی آسفالت افتاد.زن میانسال دستمال کاغذی را در جای جای صورتش فشرد و از خیس شدنش چندشش شد.آفتاب در اوایل بعد از ظهر تابستان بیرحم میتابید و زن نگران آرایش زیبایش بود.
موهای قهوه ای مش ریخته اش روی شقیقه اش میچسبید و آزارش میداد.خیابان سوت و کور بود.عطش گرما و آفتاب کور کننده صورتش را اخمو،ناراحت و البته زیباتر کرده بود.شلوار جین کوتاهش و مدل بستن شالش طبق آخرین مد مرسوم بود.مانتو سفید چسبانش بر آمدگیهای خوشتراش بدنش را با نمو خاصی نشان میداد و چشم معدود راننده هایی که کلافه از گرما با سرعت زیاد از خیابان رد میشدند را به خود معطوف میکرد.چند دقیقه ای گذشت و زن فکر زنگ زدن به آژانس را در سر میپروراند که خودرویی زیر پایش توقف کرد.مشکی بود و مدلش را تشخیص نداد.شیشه با ملایمت پایین کشیده شد و جوانکی خم شد.از پشت شیشه های عینک دودی اش به زن نگاهی انداخت و گفت: در خدمت باشیم خانومی....
زن با لودگی گفت:مسافرکشی؟
پسرک به سمت جاده سرش را چرخاند و گفت:اگه شما بخواین مسافر کش هم هستیم
و بالبخند نگاهی به زن انداخت.زن عشوه کنان در را باز کردو نشست.
جوان با شوخی گفت:خب کجا تشریف میبرید؟
زن همانند دختر نوجوانی شکم صافش را چنگ زد و با عشوه گفت: گشنمه فک کنم رستوران جای خوبی باشه
جوان که گویی خبر خوشی شنیده بود گفت: بله چشم، رستوران....ایم م م...یه جای خوب سراغ دارم،راستی اسمت چیه؟
_ مهر آیین
_منم کوشان صدا بزن.....چند سالته مهری؟
مهرآیین نگاهی به جوانک انداخت و گفت: مهم اینه که چند ساله به نظر بیام،درسته؟
کوشان خریدارانه نگاهی به بدن و صورت مهرآیین انداخت و گفت: خب مثل یک دختر نوجوون خوشگلی اما حدس میزنم ۲۹ باشی،
مهرآیین خندید و صورتش دوچندان شکفت: ۳۵ سالمه
_ واقعا؟اصلا بهت نمیاد جون من، من ۲۴ سالمه
کمی سکوت کرد و ادامه داد: مجردی؟؟
مهر آیین رویش را برگرداند و از پنجره ی ماشین به بیرون نگاه کرد و گفت: شوهرم ۳ساله فوت کرده،
کوشان زیر لب گفت: بیوه.....
سپس گویی که خبر بسیار خوبی شنیده است گفت: خب رستوران عربی؟ایتالیایی؟یا سنتی؟
_ سنتی...کباب بخوریم قلیون هم بکشیم.
_ ای به چشم....
****
دخترک کنار خیابان ایستاده بود.ساعت از ۴هم گذشته بود و با باد ملایمی که میوزید هوا خنک و مطبوع بود.تاکسی ها به رگهای تهران تزریق شده بودند.
دخترک چند دقیقه ای هنوز منتظر نمانده بود که تاکسی زیر پایش ایستاد."سعادت آباد؟"
راننده ی پیر نگاهی به دخترک انداخت و گفت: آره دخترم،
دخترک درب جلو را باز کرد و نشست.راننده پیر مردی مهربان با مو و ریش نقره ای بدون اینکه به دخترک نگاهی بیاندازد پرسید: دخترم دانشجویی؟
_ بله،دانشگاه تهران معماری میخونم
_ آفرین دخترم،آفرین به اون پدری که همچین بچه ای تربیت کرد
دخترک با حسرت نگاهی به صورت مهربان پیرمرد انداخت و خواست بگوید که پدر ندارد و وقتی سه سالش بوده مادرش را ترک کرده و از ایران رفته اما دلش نیامد پیر مرد را در غمش شریک کند و به گفتن مرسی قناعت کرد.
از پنجره به درختهای کنار جاده که با سرعت از کنارش عبور میکردند با اخم نگریست و در پس هر درختی که از جلو دیدگانش عبور میکرد روزهاو هفته هایی که بدون پدر بر او و مادرش گذشته بود به موازات از مغذش عبور میکرد.اخمهایش از دردهایی که به یاد می آورد بیشتر گره میخورد و همچو مادرش زیباترش میکرد.مادر همچون مجسمه ی زنی دردمند و زیبایی بود و دختر همان مجسمه که گویی پیامبری در آن معجزه کرده و روح در آن دمیده است به چشم می آمد.
**پایان قسمت اول**

 

 





مطالب مرتبط
.